ارتباط موثر- قسمت یازدهم

ارتباط موثر- قسمت یازدهم

با توجه به اینکه در این سلسله نوشتار از رویکرد "روش تحلیل رفتار متقابل" استفاده می کنیم و با پیش فرضهای این شیوه روان شناسی عوام فهم جلو می رویم ، تاکید می کنیم که نقش پیش فرض های ذهنی ، قالبهای عادتی رفتاری و برداشتهای عاطفی ما در شکل گیری بحرانها و مشکلات خانوادگی و ارتباطی بسیار پررنگ است. امروزه به جای محکوم کردن دیگران یا مقصر دانستن شرایط نامناسب زندگی، والدین یا سرنوشت، بر توانایی انسان برای تغییر وضعیت و روابطش تاکید می شود. انسانها می توانند با خلاقیت و توانایی ذهنی و عملی خویش محدودیت ها و چالشها را مدیریت کنند. همانطور که پیشتر اشاره کردیم، ما با توجه به زمینه های تربیتی ، خانوادگی و کودکی در بزرگسالی راه زندگی خود را انتخاب می کنیم. مثالی می زنیم ؛ معصومه که شرایط کودکی سختی داشته و مادرش به تنهایی او و برادرش را بزرگ کرده، به واسطه محدودیتهای مالی و فشارهای روانی که به مادر وارد می شده در سالهای اولیه زندگی تصمیم گرفته برای حفظ امنیت خود در حاشیه قرار بگیرد، زیاد ابراز نظر نمیکند و همواره منتظر می ماند تا کسی از راه برسد و مشکلات را حل کند. وقتی کودک بوده فضای بروز عاطفی نداشته، هروقت گریه می کرده مادرش به او می گفته " دوباره لوس شدی؟" یا از ترس آزار و اذیت برادرش ترجیح می داده ساکت و آرام گوشه ای بنشیند و کاری نکند تا کمتر آسیب ببیند، توانایی عملی او طی سالیان کودکی و نوجوانی محدود و محدودتر شد. او سالها با این شیوه ها زندگی کرده و توانسته شرایط کودکی اش را با توجه به آنچه متناسب با سن و شرایط خود می فهمیده، مدیریت کند. معصومه نمی توانسته باری از دوش مادر بردارد یا برادر عصبی خود را که چندین سال از او بزرگتر بوده مهار نماید اما برای حفظ آرامش خود از درگیری بیشتر پرهیز کرده. او یاد گرفته نیازهایش را متناسب با محدودیتهای زندگی مدیریت کند، مدیریتی که کم کم از او دختری افسرده و منفعل ساخته. حالا که زنی 30 ساله شده در ارتباط با همسرش همانگونه عمل می کند که با برادرش رفتار می کرد، خودخوری می کند و از احساساتش حرف نمی زند. معصومه به سکوت و کرخی عاطفی عادت کرده، عادت کرده با انکار عصبانیت خود، آرامش را حفظ کند. وقتی چیزی آزارش می دهد، در ذهن خود آن را توجیه می کند و برای مشکل پیش آمده دلایلی می آورد تا موقتا اوضاع را جمع و جور کند. وقتی همسرش فریاد می زند، او می ترسد و برای پرهیز از درگیری بدون فکر یا چون و چرا کاری را که از او خواسته می شود، انجام می دهد. اما مشکل اینجاست که این کرخی عاطفی کم کم از او زنی بی روح و سرد می سازد و این وضعیت همسرش را آزار می دهد. افسردگی معصومه به دختر 3 ساله اش آسیب می زند، کودک سه ساله به توجه و بازی و شادی نیاز دارد اما مادر نمی تواند این نیاز او را برآورده کند. مرتضی، همسر معصومه، از افسردگی او خسته شده. معصومه برای ادامه زندگی اش چند راه دارد، 1- همچنان با عادتهای رفتاری اش زندگی را پیش ببرد و تغییری در اوضاع ایجاد نکند. 2- برای تغییر شرایط تصمیم بگیرد با همه محدودیتها دست به عمل بزند و راهکار مناسب بیابد. از آنجا که مرتضی مرد همراهی است، به او پیشنهاد کرد که به جلسات مشاوره بروند. معصومه لازم است در کنار جلسات مشاوره شروع کند به گفتگو با همسرش، آنها قرار گذاشتند آخر هفته بعد از خوابیدن دخترشان بنشینند و با هم حرف بزنند. از آنچه در طول روز اتفاق می افتد، از احساساتشان و نیازهایشان. معصومه برای بازی با دختر سه ساله اش لازم است برنامه ریزی کند و از روزی 5 دقیقه بازی با دخترک شروع کند. خیلی سخت است که معصومه بتواند از بازی کودکانه با دخترش لذت ببرد و با او ارتباط برقرار کند اما این کار برای سلامتی روان هردوآنها لازم است. ممکن است معصومه برای اینکه حال خوبی پیدا کند ترجیح بدهد که نیم ساعت در روز به پیاده روی برود و در تنهایی از سکوت و وقت گذاشتن برای خود لذت ببرد. او از مادرش کمک گرفت تا نیم ساعتی دختر کوچکش را نگه دارد تا او به پیاده روی برود. این کار حس خوبی به معصومه می داد، اوایل از این کار لذت نمیبرد، حس می کرد صدایی در ذهنش به او می گوید " چقدر خودخواهی" یا " الان بچه گریه می کنه" یا " چه کار بیخودی! که چی بشه؟" اما کم کم از این زمان لذت برد و کلی انرژی گرفت. ماهها طول کشید تا بتواند از پوسته خود بیرون بیاید و کمی با اطرافیانش ارتباط برقرار کند، با تجویز پزشک قرص های آرامبخش را کم کرد و با ورزش روحیه خود را تقویت نمود. حرف زدن از احساسات برای معصومه خیلی سخت بود، چون او معمولا نمی دانست که چه حسی دارد، عصبانیت یا ناراحتی خود را تشخیص نمی داد، کم کم با کمکهای مرتضی شروع کرد به ابراز احساسات، برای اینکه بتواند مهارت و آگاهی عاطفی کسب کند در موقعیتهای مختلف از خود می پرسید الان چه حسی داری؟ گاهی چند روز طول میکشید تا عصبانیت خود نسبت به یک موضوع را بشناسد. این شناخت نسبت به عواطف به او کمک کرد تا به مرور وقتی با دخترش بازی می کند احساس شادی کند، شرایط مختلف برای معصومه معنا پیدا کرده بود و دیگر در سکون و کرخی عاطفی به سر نمی برد، او ناراحتی، غم و شادی را تجربه می کرد. شناخت احساسات یک توانایی است که به ما امکان می دهد از زندگی و ارتباط با اطرافیان و اعضای خانواده لذت ببریم و علی رغم سختیها و فشارهای زندگی لحظاتی امید به آینده و فعالیت را در خود بازسازی نماییم. کسی که نسبت به اطرافیانش و تعامل با آنها احساسی نداشته باشد با یک جسم مرده فرقی نمی کند.

مثال دیگری از تغییر تصمیمات اولیه زندگی و غلبه بر محدودیت هایی که از دوران کودکی با ما میمانند را می آوریم.محسن مردی 40 ساله است که از همسر اول خود جدا شده، او بعد از 10 سال زندگی مشترک با همسرش در 35 سالگی از وی جدا شد. محسن در کودکی پدرش را از دست داده بود، مادرش با کار در منزل دیگران مخارج زندگی را تامین کرده بود، محرومیتهای کودکی محسن از یک طرف و مشاهده فشار روحی که به مادر می آمد از وی پسری عصبی و پرخاشگر ساخته بود، علی رغم ظاهر آرامش وقتی موقعیتی برای آزار دیگران می یافت با شیوه های موزیانه آنها را می آزرد. محسن به دلیل اینکه ساعتهای طولانی دور از مادر و در منزل خاله و دایی سرمی کرد کمبود توجه و محبت داشت. برای جلب توجه دیگران خرابکاری می کرد تا "دیده شود". احسان وقتی 25 ساله بود با زنی ازدواج کرد، او زنان را نمی شناخت و طبق عادت خانوادگی در 25 سالگی ازدواج کرد. محسن نمیدانست چطور با همسرش ارتباط برقرار کند، شبها دیر وقت از سرکار برمی گشت و وقتی همسرش از دلتنگی می گفت یا گلایه می کرد که مرد بی توجهی است، محسن با شوخی و مسخرگی از مسئله می گذشت و حرفهای زن را جدی نمی گرفت. بالاخره یک روز همسرش از خانه او رفت و تقاضای طلاق کرد. محسن در نهایت ناباوری، ویرانی زندگیش را دید. محسن 5 سال بعد از آن را در حالی گذراند که نفهمیده بود همسرش چرا او را یک باره ترک کرده، او همواره از بخت بدش گلایه می کرد و زمین و زمان را مقصر مشکلاتش می خواند. همسرش را بی وفا می دانست و گاهی خیانتکار می نامید. او بعد از طلاق به نیت آشنایی با خانمهایی که می توانستند همسر خوبی برایش باشند با افراد مختلف قرار ملاقات می گذاشت اما هریک از آنها را به طریقی از خود می راند، محسن مرد خوش قیافه و خوش صورتی بود و اعتماد به نفس بالایی داشت، فکر می کرد انسان مقبول و دوست داشتنی است، غافل از اینکه در اولین دیدار دیگران را از خود میرنجاند. او غیر مستقیم به آنها ابراز می کرد که در رفاه بزرگ شده اند و دردهای او را نمی فهمند یا با گوشه و کنایه برتری خود را به رخ آنها می کشید. به عنوان یک مهندس تحصیلکرده که شغل خوبی داشت، فکر می کرد چیزی کم ندارد. بعد از چند سال متوجه شد که خیلی تنهاست و کسی حاضر نیست او را دوست داشته باشد. محسن ناخواسته به کسی که نزدیکش میشد ضربه(عاطفی) می زد. بعد از مدتی تنهایی به سراغ مشاوری رفت که او را متوجه اشتباهش کرد، محسن تا مدتها اشتباهات خود را انکار می کرد و نمی پذیرفت که در سرنوشت تلخ خود نقش دارد.اما بعد از جلسات مشاوره طولانی و خواندن کتاب راهنمای هوشمندی عاطفی متوجه شد که در فهم احساسات دیگران دچار مسئله بوده. محسن بعد از چند ماه مرور رفتارهای خود، شروع به اصلاح کارهای خود کرد. سعی می کرد با زخم زبان یا شوخیهای بی جا طرف مقابل را تحقیر نکند. دیگر به دوستان خود نمی گفت " مرفه" یا آنها را " لای پر بزرگ شده نمی دانست". محسن متوجه شد که برای نزدیک شدن به دیگران لازم است به حدود آنها احترام بگذارد. او کم کم یاد گرفت که وقتی طرف مقابلش از رفتار ناشایستی ناراحت یا عصبی می شود لازم است آن رفتار را اصلاح نماید. او دیگر نمی خواست مردی تنها بماند و شبهای عمرش را به حسرت و پشیمانی بگذراند و افسوس نداشته هایش را بخورد. وقتی با نامزد خود آَشنا شد آموخت که لازم است برای اشتباهات خود عذرخواهی کند تا او را ازدست ندهد. مثلا یک شب بدون هماهنگی ، نامزدش را منتظر گذاشت و چندین ساعت او را در بی خبری نگه داشت ، درحالیکه موبایلش خاموش بود. فردای آن شب وقتی به نامزدش تلفن کرد و عصبانیت او را دریافت، طبق عادت با تمسخر با مسئله برخورد نکرد. بعد از اینکه نامزدش از انتظار طولانی ابراز عصبانیت کرد، از او عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر این رفتار را تکرار نکند. محسن وقتی با دوستان قدیمی خود قرار می گذاشت گاهی چنان غرق تفریحات مردانه می شد که فراموش می کرد نامزدش منتظر اوست. چون فهمیده بود که بی توجهی به "زن زندگی" به قیمت خوشگذرانی های مردانه ای چون قلیان کشیدن عاقبتی جز تنهایی نخواهد داشت، تصمیم گرفته بود اوضاع را تغییر دهد. ماهها طول کشید تا بتواند رفتارهای اشتباه خود را تشخیص دهد و با کمک نامزد و مشاور خود توانست مهارت ارتباطی خود را تقویت کند، این کار را با گفتگو درباره احساساتش و شنیدن بازخوردهای عاطفی نامزدش آغاز نمود. تغییر عادتهای رفتاری خیلی سخت است و مجاهده و تلاش زیادی می طلبد، یک شبه و به تنهایی ممکن نیست. زمان خواهد و تمرین لازم است تا یکی یکی اشتباهات خود را بشناسیم و اصلاح نماییم . البته در این راه مهم این است که همراهی و حمایت کسی را داشته باشیم تا در لحظات سخت ما را به ادامه راه امیدوار کند و برای ترمیم روابط ناسالم روحیه مان را تقویت نماید ، کسی که در چارچوبهای اخلاقی با ما صادقانه و شفاف برخورد نماید. در بسیاری از مواقع ممکن است همراه و شریک زندگی مان نتواند برای تغییر عادتهای ما همراهی نماید، بنابراین لازم است که دوست نزدیک یا عضوی از خانواده را که به لحاظ عاطفی حمایتگر و مهربان است با خود همراه سازیم. چنین کاری پیچیدگیهای خود را دارد و نیازمند توضیح است که در نوشتار بعدی به آن خواهم پرداخت. شاید با خود بگویید چه تصاویر ایده آلی، در دنیای واقعی چنین اتفاقاتی نادرند. اما من می گویم اگر هریکی از ما مسئولانه در روابط خود با دیگران عمل کنیم و حدود خود را برای دیگران ترسیم کنیم، ارتباطات ناسالم و بیمارگونه کم کم جای خود را به روابط شاد و مثبت خواهند داد. اگر همسر اول محسن به جای تحمل و خودخوری 10 ساله برای رابطه و زندگی خود وقت و انرژی می گذاشت و برای یادگیری اصول روابط موثر تلاش می کرد و اگر محسن متوجه اشتباهات عاطفی و رفتاری خود می شد و کمی مسئولانه نسبت به زندگی خود عمل میکرد، شاید تجربه و انرژی 10 ساله آنها پر از خاطرات منفی و مشاجره و بحران نمی شد.مسئله این است که با رها کردن روابط به حال خود، به جایی نخواهیم رسید. لازم است که چون نهالی نوپا از روابط زناشویی و خانوادگی خود مراقبت کنیم و برایشان آب و نور و هوای تنفس فراهم کنیم. اگر وقت و انرژی برای روابطمان صرف کنیم، مهمترین منبع و سرمایه شادی و سلامت روان خواهند بود.

ادامه دارد...

این مقاله را به اشتراک بگذارید:

نظرات

نظر شما