ارتباط موثر- قسمت هشتم
در این نوشتار از اهمیت نگاه و دید خود نسبت به خویش، دیگران و دنیا خواهیم گفت. طبق نظر روانشناسان انسانها در سالهای اولیه زندگی، زمانی که هویتشان در حال شکل گیری است، برای خود معنای زندگی را تعریف می کنند؛ این معنای وجود خود را با توجه به پیامهایی که از محیط اطراف، جامعه و خانواده دریافت می کنند، تعیین می سازند. بعضی افراد هستند که تصمیم می گیرند "حالشان خوب است" و زندگی خوبی خواهند داشت. اما بسیاری از مردم هستند که تصمیم می گیرند "حال و روز خوبی نداشته باشند" و به نوعی در زندگی شکست می خورند. انتظار ما از زندگی که بر پایه تصمیم گیری(اولیه) خود ما شکل گرفته، با "وضعیت وجودی" مرتبط است. ممکن است بگویید مگر ما در کودکی قدرت تشخیص داشتیم؟ در 5 سال اول زندگی کودک قادر است از طریق پیامهای کلامی و غیرکلامی که از محیط می گیرد، نسبت به خود و دیگران شناخت کسب کند. طبق نظر تئوری پردازان تحلیل رفتار متقابل بخش مهمی از شناخت کودک با توجه به احساساتی که وی نسبت به محرکهای محیطی پیدا می کند، شکل می گیرند. و این تصمیمات می توانند تا پایان عمر منبع تصمیم گیریها و اقدامات ما قرار بگیرند، البته این تکرار دوری در صورتی روی می دهد که ما ناکارآمدی آنها را درنیابیم و مدام در پی چنگ زدن به شیوه های ناسالمی باشیم که ما و دیگران را آزار می دهند.
مثلا رویا وقتی به دنیا آمد مادرش دچار افسردگی بعد از زایمان شد و نمی توانست به گریه های مدام کودک عکس العمل مناسب و به موقع نشان دهد. رویا مدتها گریه می کرد و چون پاسخی از مادر نمی گرفت می ترسید، وقتی بزرگتر شد با خود فکر می کرد "مامان من رو دوست نداره، برای همین به گریه های من توجه نمی کرده". این که رویا نسبت به خود احساس خوبی ندارد و فکر می کند " دوست داشتنی نیست" می تواند تا پایان عمر با او بماند. بعدها که رویا در مدرسه از معلمان خود بی توجهی می دید با خود فکر می کرد "من دوست داشتنی نیستم، برای همین معلم به من بی توجهی می کند". در اینجا نمی خواهیم میزان واقعی بودن حس و دریافته رویا را بررسی کنیم بلکه مسئله این است که رویا هروقت از مادر پاسخ مناسب را دریافت نمی کرد، با دید خود چنین برداشت می کرده که "من دوست داشتنی نیست". لزوما همه افراد، نسبت به موقعیتهای مشابه عکس العمل مشابه ندارند. یعنی ممکن است کودک دیگری بعد از اینکه بی توجهی مادر را نسبت به خود می بیند با خود فکر کند" من مادر را دوست ندارم، چون به من توجه نمی کند" یا "مادر دوست داشتنی نیست".
با توجه به نوع نگاه ما نسبت به خودمان و دیگران، می توان چهار مدل "حال یا وضعیت” را برشمرد. مدل اول: "من خوب هستم، تو خوب هستی"، مدل دوم: " من خوب هستم، تو خوب نیستی"، مدل سوم: " من خوب نیستم، تو خوب هستی" ومدل چهارم: " من خوب نیستم، تو خوب نیستی". حالت اول گروه کوچکی از افراد را دربرمی گیرد. این عده که هم نسبت به خود و هم دیگران احساس خوب و مثبتی دارند در ضمن حفظ حقوق و حدود خود، برای دیگران هم همان ارزشی را قائلند که برای خویش. شاید در دل بگویید این ها ایده آل است، اما چنین نیست چون می توان موارد و مصادیق چنین کسانی را در دنیا و در طول تاریخ یافت. مردان و زنانی که در باورهای ما اولیای خداوند یا نیکان نامیده می شوند و چهره هایی که کاریزماتیک هستند و مورد علاقه و توجه مردم، معمولا چنین ویژگی هایی دارند. ببینید نقل قولهایی که از اسطوره های دینی و اخلاقی وجود دارند تا کجا چنین چهره ای را از آن افراد ترسیم می نمایند.سه مدل دیگر ، حال و وضعیتی هستند که آسیب را به همراه دارند. مدل چهارم یعنی "من خوب نیستم، تو خوب نیستی" ناامیدی کامل است و می تواند شخص را به خودکشی ، اعتیاد و انزوای مطلق متمایل سازد. وقتی کسی در ذهن خود پذیرفته باشد که من خوب و دوست داشتنی نیستم و دیگران هم همواره در حق من بدی کرده اند، قدر من را نمی دانند یا مرا دوست ندارند مدام دنبال شواهدی است که مدعی خود را بر بی کسی و تنهایی اثبات کنند.ممکن است این نوع نگاه تا جایی پیش برود که فرد را بر آن دارد تا خود را نابود کند. از دو مدل نهایی اول و چهارم که بگذریم، شاید بشود گفت گروه بزرگی از ما درگیر مدل های دوم و سوم هستیم و حتی ممکن است از یکی به دیگری تغییر وضعیت دهیم.در حالت دوم، یعنی " من خوب هستم، تو خوب نیستی" ، فرد وقتی دچار مشکل و تضاد با دیگران می شود، تماما طرف مقابل را مقصر ایجاد مشکل می بیند و او را تخطئه می کند. او به طور ناخودآگاه فرض را بر این میگیرد که خودش اشتباهی مرتکب نشده و طرف مقابل مسئول اشتباهات است. مثلا راننده تاکسی می پیچد جلوی ماشین خانم راننده، خانم راننده که عجله دارد، به او راه نمی دهد و فرمان ماشین را کج می کند به طرف تاکسی، خطی روی تاکسی می افتد و تاکسیران خسته، با فریاد از ماشین پیاده می شود و به زن می گوید "خانم قرصات رو خوردی پشت ماشین نشستی؟". خانم راننده عصبی می شود و فریاد می کشد " حالیت هست چی میگی؟" و کار به جاهای باریک می کشد. شاید بشود گفت در این تصادف و مشاجره طرفین دعوا هر یک دیگری را مقصر می دانند و سهم خود را در ایجاد تصادف نادیده می گیرند. این حالت همان است که فرض را براین می گیرد که " من خوب هستم، تو خوب نیستی".
حالت سوم یعنی " من خوب نیستم، تو خوب هستی" به نوعی نشان از خودکم بینی است ، وقتی چنین نگاهی داریم حق را به طرف مقابل می دهیم و برای خود جایگاهی قائل نیستیم. مثلا وقتی نیمای چهار ساله کاری می کند که باعث عصبانیت مادر می شود، و مادر او را دعوا می کند نیما با خود فکر می کند" من پسر بدی هستم". او نمی تواند کار خود را از شخصیتش جدا کند و زمانی که نمی تواند انتظارات مادر را برآورده کند احساس بد بودن می کند. در مثال بالا کار بدی که پسرک انجام داده باعث عصبانیت مادر شده و نه "خود نیما". نیما با شیطنت کودکانه مشغول کشف کیف مادر بود و تمام محتویات آن را بیرون می ریخت که مادر او را دستگیر کرد. مادر حوصله ندارد کیف خود را مرتب کند و خسته است، پس داد می زند " نیما، پسر بد! نکن". دقت کنید و ببینید وقتی از بچه ها انتظار داریم که رفتار خاصی را انجام دهند، به آنها می گوییم " بچه خوبی باش" یا " اگر بچه خوبی باشی، با هم میریم پارک". و منظورمان از "خوب بودن" این است که "کارهایی را انجام بده که من از تو انتظار دارم". چنین تعاملی با کودک باعث می شود او مدام به دنبال تائید بزرگترهایش باشد و از خود قدرت تشخیص و عمل پیدا نکند. البته منظور این نیست که چنان باز و بی حدوحصر با بچه ها برخورد کنیم که چارچوب ها را نشناسند و به قوانین بی توجه باشند.مسئله این است که با کوچک کردن کودک و "بد" خطاب کردن او، به او حس منفی منتقل می کنیم که لزوما نمی تواند باعث شود کودک حد و مرزهای دیگران را بشناسد. درصورتیکه الگوی ارتباط مادر و نیما همان باشد که در بالا گفته شد، احتمالا نیما وقتی بزرگتر می شود و با مادر اختلاف نظر پیدا کند بعد از ناراحتی یا عصبانیت مادرش دچار عذاب وجدان می شود و ته ذهنش حس می کند " به اندازه کافی پسر خوبی برای مادر نبوده". یا درصورتیکه به خاطر مشغله های زندگی ارتباطش با مادر کمتر شود و نتواند توقعات یا نیازهای مادر را برآورده کند "حس خوب نبودن" را تجربه می کند. نکته ای که لازم است در اینجا یادآوری کنم این است که در مثال بالا احساسات مخرب و ناکارآمد را موضوع صحبت قرار دادیم، در واقع می خواهیم توضیح دهیم که با شیوه های ناسالم ارتباطی نمی شود به هدف رسید. درصورتیکه مادر نیازهایی دارد که لازم است توسط پسرش " دیده شوند" می تواند از روشهای سالم و موثر استفاده کند. همانطور که قبلا اشاره کردیم لازم است ما احساسات خود را برای اعضاء خانواده بیان کنیم و از نیازهای خود حرف بزنیم. مثلا مادر نیما وقتی او بزرگتر شد و نسبت به دیدارهای خانوادگی با مادر بی توجه بود، لازم است مادر به او بگوید که چقدر دلتنگ پسر می شود و از ندیدنش ناراحت. لازم است نیما یاد بگیرد که به احساسات مادر احترام بگذارد، همانطور که مادر نیز احساسات پسر را مورد توجه خود قرار داده و می دهد.
با همه آنچه در بالا گفته شد و اهمیت سالهای اول زندگی در تصمیمات سرنوشت ساز لازم است مسئله ای را یادآوری کنیم. تئوری پردازان روش تحلیل رفتار متقابل بر این باورند که می توانیم تصمیمات اولیه خود را تغییر دهیم. یعنی با توانایی فکری ، عاطفی و عملی خود در بزرگسالی قابلیت تغییر نگاهمان را خواهیم داشت. البته تمرین و تجربه مدام لازم است تا بتوان در اشتباهات گذشته عمیق شد و با خود صادقانه روبرو گردید.
ادامه دارد....
نظرات