ارتباط موثر- قسمت ششم
قسمت ششم
در بخش قبل گفتیم که برای تغییر رویه ها و عادتهای رفتاری لازم است که نوع نگاهمان به خود، دیگران و دنیا تغییر کند. با توجه به یافته های روانشناختی، اولین سالهای زندگی، 5 سال اول، در شکل گیری دیدگاه ما نقش کلیدی را دارد. با مثالی چگونگی این فرایند را توضیح می دهم.
زینب وقتی به دنیا آمد مادرش دچار افسردگی بعد از زایمان شد. مادر زینب، نسرین، به دلیل افسردگی نمی توانست دختر نوزادش را در آغوش بگیرد، گاهی زینب 10 دقیقه گریه می کرد تا توجهی از مادرش بگیرد. نسرین دور از خانواده پدری اش زندگی می کرد و دوست نزدیکی نداشت، به دلیل افسردگی نمی توانست با همسرش رابطه صمیمانه و نزدیکی داشته باشد. از صبح تا شب در خانه با دخترش سرمی کرد. وقتی زینب 6 ماهه شد و با مادرش ارتباط دیداری(از طریق نگاه) برقرار می کرد، نسرین نمی توانست با عشق و محبت به دخترش نگاه کند. به دلیل اینکه نسرین از افسردگی بعد از زایمان خبر نداشت و نمی دانست بی حالی و بی انگیزگی اش می تواند ناشی از شرایط روحی بعد از زایمان باشد، با این مسئله 4 سال دست و پنجه نرم کرد. سالهای کودکی زینب در حالی سپری شد که مادرش احساس تنهایی و غم داشت، زیاد گریه می کرد، نمی توانست با دخترش بازی کند و کمتر برای تفریح و شادی وقت می گذاشت. زینب به خاطر بی توجهی های مادر یاد گرفته بود با گریه های بی وقفه و فریاد توجه مادر و پدر را جلب کند. پدرش ، حسین، وقتی دخترک گریه می کرد او را در آغوش می کشید و می بوسید. حسین توان گریه های بی وقفه زینب را نداشت و گاهی توجه نمی کرد که زینب بی دلیل و "بازی گونه"
گریه راه می اندازد. زینب یاد گرفته بود که از گریه و فریاد به عنوان یک حربه، جهت کسب توجه، استفاده کند. سالها گذشت ، بیماری نسرین به صورت مزمن درآمد . او درمانهای مختلف را امتحان کرد، اما چندان اثرگذار نبودند . زینب در سنین نوجوانی ساکت و گوشه گیر شده بود، با مادر و پدرش کمتر حرف می زد. گاهی در اتاق را می بست و ساعتها گریه می کرد. مادر و پدر نمی توانستند به او نزدیک شوند. و البته زینب هم اجازه نمی داد اعضاء خانواده اش به او نزدیک شوند. زینب 20 ساله شد، ازدواج کرد. گهگاهی با همسرش اختلاف پیدا می کردند. وقتی مشکلی پیش می آمد به جای اینکه به دنبال حل مسئله باشد، همسرش را مقصر می دانست. بعد از اینکه دعوا و مرافعه راه انداخت، عذاب وجدان می گرفت و با خود فکر می کرد "من چقدر آدم بدی هستم". به خاطر اینکه عادت کرده بود با گریه توجه دیگران را جلب کند، نمی دانست وقتی از چیزی ناراحت می شود، چگونه به همسرش ابراز کند. معمولا اولین راهکار زینب برای تخلیه احساساتش گریه یا قهر بود. وقتی همسرش علت را جویا می شد، نمی توانست راحت درباره مشکل حرف بزند و همسرش را به بی مسئولیتی یا بی توجهی متهم می کرد. زینب انتظار داشت که همسرش "حال او را خوب کند" و "مشکلات را حل نماید". وقتی زینب از گوشه کنایه های مادر شوهرش ناراحت می شد، به همسرش می گفت که باید مداخله نماید و از حق او دفاع کند. در واقع یکی از ریشه های مشکل زینب این بود که نمی توانست راحت و مستقیم ارتباط برقرار کند، برای توجه گرفتن از دیگران از شیوه های ناسالم استفاده می کرد. او مادر یا همسرش را مقصر می دانست و بار مشکلاتش را بر دوش آنها می گذاشت. گاهی فکر می کرد "من خوب نیستم" یا " من مقصر بودم و باعث شدم مادرم افسردگی پیدا کند، اگر من به دنیا نمی آمدم مادرم افسرده نمی شد"، گاهی هم با خود می گفت "مادرم باعث شد من دختری عصبی و ناراحت و غمگین باشم، او برای من وقت نگذاشته"، "مادرم درست عمل نکرده، او سهل انگار است". زینب دنیا را جای ناامنی می دانست، او معتقد بود که " آدمها بد هستند" ، " هیچ کس او را دوست ندارد" و "نمی توان به کسی اعتماد کرد".
می بینیم که نوع نگاه زینب بر روابط و رفتارهای او تاثیر دارد. از نظر روش تحلیل رفتار متقابل، یک شیوه روان شناسی عوام فهم، ما زندگینامه های خود را در کودکی می نویسیم. با توجه به اینکه شرایط سالهای ابتدایی زندگی خانوادگی بر نوع نگاه ما نسبت به "خود"، "دیگران" و "دنیا" اثر می گذارد، تغییر دیدگاه ما شرط مهمی در بهبود اوضاع است. از نظر این رویکرد روان شناختی، ما در سالهای اولیه زندگی خود قدرت عملی و فکری محدودی داریم و بیشتر با درک و دریافت های حسی و تجربی شناخت خود را بدست می آوریم. لازم است که در بزرگسالی تصمیمات گذشته خود را مرور کنیم و ببینیم آیا اینکه فکر می کنیم " به اندازه کافی خوب نیستیم" یا " دیگران خیرخواه ما نیستند" درست است، اینکه گاهی گمان می کنیم "کسی ما را دوست ندارد" یا " ما تنها و بی کس هستیم" در دنیای واقعی عینیت دارد یا ما چنین تصور می کنیم.
یادم می آید وقتی دختر کوچکی بودم و برای غذا خوردن بهانه می گرفتم، و بزرگترها می گفتند "ولش کن، اگه گشنه باشه سنگ رو هم می خوره" با خودم فکر می کردم "کسی من رو دوست نداره" و " احساس تنهایی می کردم" اما آیا حقیقتا چنین بوده؟ در واقع آیا می توان از یک اتفاق ساده چنین نتیجه گیری عام و کلی را بدست آورد. از نظر روش تحلیل رفتار متقابل چون در آن موقعیت خاص توجه مورد نیاز خود را دریافت نکرده ام، با خود فکر می کنم "کسی به فکر من نیست". ما در کودکی نیاز داریم که روابط آدمها و اتفاقات دنیای اطراف خود را تفسیر کنیم و بفهمیم که دنیا و آدمها چگونه اند تا احساس امنیت کنیم. بنابراین براساس داده های محدود خود قانون و فرضیه درست می کنیم. البته باید توجه داشت که لزوما همه فرضیات کودکانه غلط نیستند و اتفاقا در دوران کودکی به وی کمک می کنند تا بتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد. حال ، وقتی کسی در بزرگسالی موقعیتی را تجربه می کند که شبیه وضعیت خردسالی است، در اینجا قهر کردن و بهانه گیری به خاطر غدا، ممکن است همان احساس یا فکر کودکی را "بازنوازی" کند و برای خود زنده نماید. به طور مثال فرض کنید فهیمه از نامزدش انتظار دارد هر روز با او تماس بگیرد و تلفنی نیم ساعتی از اتفاقات روزمره با هم صحبت کنند، دو روز نامزد فهیمه با وی تماس نمی گیرد. روز سوم وقتی به خانه پدری فهیمه سری می زند با اخم و بداخلاقی وی مواجه می شود. سر در نمی آورد که مشکل چیست و از او جویای احوال و اوضاع می شود. فهیمه هم قهر می کند و از اتاق نشیمن به اتاق خود می رود و تا شب، موقع شام بیرون نمی آید. موقع شام نامزد فهیمه به سراغ او می رود و می بیند وی درحال گریه کردن است. با تعجب می پرسد " چیزی شده؟". واقعیت این است که فهیمه توجه مورد نیاز خود را نتوانسته از نامزدش بگیرد و احساس کرده " من دوست داشتنی نیستم". دو روز وقفه در مکالمه تلفنی باعث رنجش و خودخوری فهیمه شده. او چون با خود گمان گرده که "نامزدش وی را دوست ندارد"، خودش هم تماسی نگرفته و در فضای ذهنی خود غرق شده. شاید راه حل این بود که به نامزدش زنگ بزند و بپرسد "چرا زنگ نزدی؟ گرفتار بودی؟ مشکلی پیش آمده؟". لازمه پیش قدم شدن در ارتباط این است که پیش فرضهای خود را کنار بگذاریم و به طرف مقابل حق بدهیم، نه اینکه تنها خود را محق ببینیم. تنها از زاویه خود به قضایا نگاه کردن، ما را از دیگران دور می کند. برای اینکه دیگران را محق بدانیم لازم است که بپذیریم " من خوب هستم" ، " طرف مقابل خوب است" و " دنیا جای امنی است". منظور از "خوب بودن" این نیست که با توجه به قضاوتهای اخلاقی خود یا دیگران را "خوب " ببینیم، بلکه گریزی نداریم که خود و دیگران را ارزشمند و شایسته بدانیم. اگر آدمها کارهای بدی انجام می دهند، نمی توان نتیجه گرفت که آنها "ذاتا بد هستند". تا وقتی برای خود و دیگران ارزش قائل نباشیم نمی توانیم فرصت ارتباط سالم را فراهم کنیم. پیش فرض ها و قضاوتهای ما درباره دیگران می توانند باعث گمراهی شوند، لازم است تامل کنیم و یک سویه نزد قاضی نرویم. در مثال زیر بیشتر توضیح خواهم داد.
فرشاد و افشین دو همکار هستند. روزی فرشاد متوجه شد که افشین از رئیس ترفیع گرفته، خبر ترفیع را یکی دیگر از همکاران به فرشاد اعلام کرد. وقتی فرشاد متوجه شد با خود گفت "چه بی معرفت، چرا خودش به من نگفت این خبر رو" و بعد گمان گرد " حتما با خودش فکر کرده من حسودی می کنم یا زیرآب زنی می کنم". چند روز گذشت. فرشاد متوجه شد افشین ساکت و کم حرف شده. به کنایه گفت "چیه از وقتی ترفیع گرفتی خودت رو واسه ما میگیری!". افشین جواب داد " نه، اینطوری نیست، چند روز است که مادرم سخت مریض است، احتمال سرطان داده اند!". فرشاد به خود می آید و با خود می گوید "چقدر فکرهای بدی کردم در باره این بیچاره!". در واقع پیش فرضهای ذهنی فرشاد مدام او را از همکارش دورتر و دورتر می کرد، او با فرض اینکه " افشین مغرور است" یا " نمی خواهد به من اطلاعات بدهد" یا..... یک تنه درباره رفتارهای همکارش قضاوت کرد. می توان گفت فرشاد به طور ناخواسته خود را صاحب حق و همکارش را ناحق قلمداد کرده. بهترین راه این است که با خود بگوییم "شاید طرف مقابل دلایلی برای کار خود دارد" یا "ممکن است احتمالاتی وجود داشته باشند که من از آنها بی خبرم". شاید با خود بگویید اینقدر بدی و نابسامانی وجود دارد که جایی برای خوش بینی نمی ماند. در نوشتار بعد بیشتر توضیح خواهم داد که چطور چنین برخوردی می تواند به ما کمک کند تا بهتر روابط خود را سامان دهیم و موثر عمل کنیم.
ادامه دارد....
نظرات