نقد و ارزیابی ملاک قرار دادن “هویت های عمومیت یافته” در چارچوب نظریه درهم تنیدگی فمینیستی
هدا مبصری
دکترای آموزش بزرگسالان از دانشگاه ادینبورگ
هویت های عمومیت یافته ای همچون “زنان سیاه پوست“ همواره در نظریه های فمینیستی مورد ارجاع برای مقابله با نابرابری های نژادی و جنسیتی بوده اند. نابرابری هایی که به واسطه نژاد پرستی بر زنان سیاه پوست اعمال می شود برمبنای هویت زنان سیاه پوست و عمومیت دادن این هویت بر آنها قرار گرفته است. لازم است بدانیم که دو عنصر زنانگی و نژادی ( سیاه پوست بودن) در کنار هم به عنوان سازه های هویت عمومیت یافته زن سیاه پوست ظاهر می شوند.
باید توجه داشت که ممکن است هویت های عمومیت یافته ای که مبنای تبعیض مثبت ما قرار می گیرند همچون زن بودن می تواند با تبعیض های بسیار دیگری همراه شود. و به لحاظ اجتماعی مجموعه ای از محرومیت های طبقاتی و نژادی و اعتقادی را با خود حمل کنند. همانطور که طبقات به حاشیه رانده شده مثل روستاهای محروم از امکانات اجتماعی اقتصادی قطعا مجموعه ای از محرومیت های تجمیعی را در خود حمل می کنند.
از سوی دیگر در هم تنیدگی یا اینترسکشنالیتی یکی از ابزارهایی است که فمینیست ها برای تحلیل نابرابری های جنسیتی علیه زنان با توجه به موقعیت های اجتماعی و ملاک های مرتبط با آن همچون نژاد و طبقه و سن و توانایی جسمی و روانی و نوع تمایلات جنسی و ملیت و اعتقاد بکار می گیرند. نظریه درهم تنیدگی در اواخر دهه ۱۹۸۰ و اوایل دهه ۱۹۹۰ میلادی مطرح گردید. سیاست های هویتی مبنای سیاستگذاری هایی بود که مبارزات گروه های اقلیتی که تبعیض بر آنها روا داشته می شد را به رسمیت می شناخت. نقد نظریه درهم تنیدگی بر سیاست های هویتی بر این پایه استوار بود که تفاوت های درون گروهی در این سیاست ها به رسمیت شناخته نمی شوند.
همواره این بحث وجود داشته که به لحاظ روش شناختی مفهوم درهم تنیدگی کاربردی نشده است. البته راهکارهایی برای آن وجود دارند. بر اساس نظر مک کال(۲۰۰۵) می توان پیچیدگی های بین گروهی و پیچیدگی های درون گروهی را مبنای خوبی برای ارزیابی درهم تنیدگی موقعیت های اجتماعی متفاوت در نظر گرفت. مثلا زن های سفید پوست و زن های سیاه پوست بر اساس جنسیت شان می توانند به صورت درون گروهی بر مبنای زن بودنشان با هم ارتباط و همبستگی پیدا کنند. یا به صورت بین گروهی بر مبنای نژادشان با هم پیوند برقرار کنند. یا مردان سیاه پوست مسلمان و زنان سفید پوست مسلمان می توانند با هم همبستگی پیدا کنند. البته این یک فرضیه است. اینکه منافع و شرایط و پیش فرض های هویتی و موقعیت اجتماعی و فاعلیت افراد این اجازه را بدهد که این گروه ها بتوانند با هم انسجام برقرار کنند مسئله ای قابل توجه است.
مساله بعدی که باید به آن توجه داشت این است که آیا هویت های عمومیت یافته همچون مرد بودن یا زن بودن یا دیندار بودن یا سفید پوست بودن یا سیاه پوست بودن می توانند مبنای ما برای تبعیض مثبت و همبستگی و پیوند بین گروهی یا درون گروهی باشند؟ یا افراد و فاعلیت های به حاشیه رانده شده هستند که میتوانند ما را در جهت تبعیض مثبت و سیاستگذاری برای برقراری برابری و آزادی پیش ببرند؟
مفهوم افراد و فاعلیت های به حاشیه رانده شده اشاره به عوامل انسانی دارد که اقدام به عمل اجتماعی می کنند و معمولا به واسطه عدم توزیع عادلانه امتیازات اجتماعی اقتصادی سیاسی و فرهنگی به حاشیه رانده شده اند.
به نظر می رسد مبنا قرار دادن فاعلیت های به حاشیه رانده شده ما را به ورطه محافظه کاری می اندازد از آن رو که می تواند جامعه را پاره پاره کند و انسجام اجتماعی را از میان ببرد. البته فاعلیت های به حاشیه رانده شده مهم هستند چرا که استقلال و خودبنیادی افراد را محور قرار می دهند.
شاید راه حل در همان به رسمیت شناختن پیچیدگی ها و تفاوت های درون گروهی و بین گروهی باشد. در صورتی که به لحاظ اجتماعی اقتصادی فرهنگی سیاسی نتوان برآیند هویت های عمومیت یافته یا فاعلیت های به حاشیه رانده شده را مدیریت نمود این دینامیک در عمل می تواند به معجونی از موقعیت های اجتماعی متضاد یا متناقض تبدیل شوند٬ که ممکن است بعضا به تضاد و تناقض در نظم اجتماعی مبدل شوند.
مساله این است که هویت ها چگونه ساخته می شوند و چگونه درکارند تا عاملیت افراد تحت تاثیر قرار بگیرد؟
اینکه افراد چگونه فاعلیت خود را تجربه می کنند یا اینکه چگونه هویت های خود را به صورت استراتژیک در معرض عمل اجتماعی قرار می دهند مسئله ای قابل توجه است. اینکه چگونه زنان سیاه پوست هویت های چندگانه شان را برای تفسیر جهان اجتماعی بکار می برند و یا اینکه یکی از این هویت ها را بکار می گیرند باید مورد توجه قرار بگیرد. در یک لحظه خاص کدام هویت زیرساخت سایر هویت ها قرار می گیرد؟ یا هم هویت های چندگانه در کارند و هم یک هویت خاص مثل سیاه پوست بودن در کار است؟ رابطه تسلط هویت های چندگانه ماتریسی چگونه است؟ اینکه اشکال مختلف قدرت که در بدن های مختلف ورود پیدا کرده اند چه رابطه ای با هم دارند و فرایندهای هویتی و نحوه بروز هویت های چندگانه چگونه است مهم هستند. به نظر می رسد لازم است نظریه ای درباب نحوه شکل گیری فردیت و عاملیت افراد و نیز فاعل هایی که به انواع مختلف در جایگاه های اجتماعی مستقر شده اند و هویت های مختلف خود را تجربه می کنند در این خصوص تئوری پردازی شود. بستر عمل اجتماعی نیز مهم است. اینکه فاعلان اجتماعی در کدام بستر دست به فاعلیت می زنند هم مهم است.
اینکه فاعل های اجتماعی تا چه حد از امکانات و برخورداری های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی بهره برده اند تعیین می کند که آنها در فاعلیت خود چگونه هویت های خود را بکار بگیرند. و البته به نظر می رسد نباید سازه های روانی را در این میان نادیده گرفت. که این امر خود بحثی جداگانه می طلبد.
در سطح فاعلیت یافتن عمل اجتماعی امتیاز و تحت ظلم بودن در هم تنیده هستند و با هم یکدیگر را تشکیل می دهند.
سازه ای همچون “زن سیاه پوست” امتیازاتی را که برخی زنان سیاه پوست از آن برخوردارند نادیده می گیرد. چون فرض می گیرد که زنان سیاه پوست همه مورد تبعیض نژادی قرار می گیرند. یک جور همگنی را در این سازه می بینیم که ما را متمایل به همسان سازی زنان سیاه پوست می نماید. نظریه درهم تنیدگی به ما کمک می کند تا تفاوت های میان زنان سیاه پوست را ببینیم و متعاقبا از چنین سازه هایی نوعی تمرکز زدایی می کند و به ما اجازه می دهد نوعی مفهوم پردازی نو از هویت داشته باشیم.
یکی از مسائلی که مهم است این است که قدرت درهرجایی متمرکز باشد تمایل به سلطه گری و تبدیل شدن به قوه قهریه را دارد. نظریه درهم تنیدگی به ما امکان می دهد از درون سازه هایی بیرون بیاییم که هویت هایی را که برای ما مالوف و آشنا هستند می سازند . در نظریه این امکان پذیر است اما امکان عملی چنین چیزی مورد شک است. در صورت تحقق چنین فرضی از گروه بندی هایی که مثل خانه برای ما هستند خارج می شویم. آیا به لحاظ عملی می شود از هویت دور شد و آن را در پرانتز قرار داد؟ هویت هایی که ریشه در حافظه تاریخی و تربیت خانوادگی و نظام های اقتصادی و ساختارهای اجتماعی و قدرت سیاسی و برتری جویی های اعتقادی دارند.
در بستر اجتماعی سیاسی اقتصادی ما هویت های عمومیت یافته نقش بزرگی را بازی می کنند. هر چقدر جامعه درگیر قالب های مردسالارانه باشد این هویت ها پررنگ تر خواهند بود و شکستن آنها کاری بسیار دشوار می نماید. شاید برای پرهیز از جزم اندیشی٬ نظریه درهم تنیدگی نقطه آغاز خوبی برای شکستن قالب های هویتی قطعی فرض شده مرد سالار باشد. البته با این دقت که نباید در این تلاش نظری باقی بمانیم و لازم است از آن گذر کنیم.
Nash, J(2008) Rethinking Intersectionlaity in Feminist Theory Redear Local and Global Perspectives, fourth Edition, Edited by Mc.Cann and Kim, Routledge
نظرات