ارتباط موثر- قسمت آخر
اشتباهات عاطفی
قسمت دوم
اشتباهات عاطفی ما می توانند انواع مختلف داشته باشند. گاهی ما اشتباهاتی را عمدا انجام می دهیم و گاهی ناخودآگاه. به هرصورت اشتباه ما چه از روی تعامد باشد و چه ناخودآگاه به دیگری/ دیگران آسیب وارد می کند و لازم است برای جبران ضربه های عاطفی وارد عمل شویم. در مواردی که اشتباهات ما ناخودآگاه هستند لازم است نسبت به آسیبی که به دیگران وارد می کنیم حساس شویم و با آگاهی پیدا کردن از رفتار خود برای جبران ضرر وارد عمل شویم. در این نوشتار یکی از انواع خطاهای عاطفی را یادآوری می کنیم که بسیار شایع است و می تواند آسیب های غیر قابل جبرانی به رابطه های ما وارد کند.
یک بازی روانی : مثلث ناجی- قربانی- زجردهنده
دقت کرده اید که گاهی بعضی از افراد نزدیک در خانواده یا گروه دوستان مدام از شما انتظار دارند "به آنها کمک کنید" و شما مدام به آنها پاسخ مثبت می دهید؟
احتمالا با خود می گویید "مگر کمک کردن چه اشکالی دارد؟" یا " خب مسلم است که آدم باید به دیگران کمک کند!"
و من می گویم "کمک کردن و دستگیری از دیگران بسیار خوب است اما...."
گاهی کمک های ما از روی اجبار و فشار است؛ یعنی توان انجام کاری را نداریم و به سختی، از روی اجبار یا ملاحظاتی "کاری را برای دیگری انجام می دهیم". وقتی تعداد دفعاتی که از روی اجبار یا فشار کاری را انجام می دهیم زیاد می شود یا فرد خاصی مدام از ما انتظار دارد که به او کمک کنیم و ما را در معذور قرار می دهد، آن وقت آن نوع رابطه میان ما و او آسیب زا و مسئله دارد می شود. مواقع دیگری هم هست که "بیشتر از سهم مان" بار بر می داریم و کار انجام می دهیم. مثلا اگر در خانواده نقش زن خانه را داریم، بیش از آنچه در تقسیم کار معمول خانه لازم است انجام دهیم، مسئولیت بر عهده می گیریم. گاهی استدلال مان این است که "خب چاره ای نیست! اگر من انجام ندهم، چه کسی انجام دهد؟" یا اینکه " بالاخره آدم باید از خود گذشتگی داشته باشه در زندگی!"
در این چند سطر نمی خواهیم اهمیت و ارزش ازخودگذشتگی را کمرنگ کنیم یا الگوی یکسانی برای همه آدمها ترسیم کنیم و بگوییم "همه باید فلان حد مسئولیت برعهده بگیرند". هدف از این نوشته آن است که با کمی تامل ببینیم آیا ما در روابط خود با دوستان یا اعضاء خانواده تجربیاتی مشابه داشته ایم یا خیر. آیا تا به حال شده از فرط فشار کار خانه به بچه ها یا همسر خود بگوییم "حیف من! هیچ کس قدر من رو نمی دونه" یا " از صبح تا شب دارم جون میکنم توی این خونه اما حیف که کسی نمی فهمه" آیا شده فردی از نزدیکان ما برای ابتدائی ترین کارهای خود چنان محتاج ما باشد که بدون ما نتواند زندگی کند. در صورتی که روابطی این چنین را تجربه کرده ایم لازم است تامل کنیم و ببینیم چقدر "احساسات بد ناشی از کارهای اجباری یا فشارهای مسئولیت ها" دامن روابط ما و دیگران را می گیرند.
مثال:
حمید با مریم به خرید می روند. حمید حوصله خرید های طولانی را ندارد اما چون مریم می گوید " بدون تو نمیتونم برم خرید!" حمید همسرش را همراهی می کند. معمولا در ساعتهای اول مشکل چندانی وجود ندارد اما وقتی چند ساعتی می گذرد و کار کش پیدا می کند حمید عصبی و کلافه می شود و شروع می کند به غرولند کردن. بعد از لبریز شدن کاسه صبر شوهر و ابراز خستگی و بی حوصلگی ، مریم که محتاج شوهرش بوده دست و پای خود را گم می کند و سریع برای رفتن آماده می شود. سوار ماشین شدن همان و غرغرهای مدام حمید در ترافیک همان. مریم در طول مسیر سعی می کند شوهرش را آرام کند اما او نمی تواند خشم خود را فرو بخورد.
اگر دقت کنید در تعامل بالا یک نوع رابطه مثلث وار را می شود دید. ابتدا مریم محتاج حمید است و از او می خواهد برای خرید همراهی اش کند( اینجا مریم نیازمند کمک است). حمید کمک کننده می شود و همسرش را به نوعی "نجات می دهد". اما بعد از مدتی وقتی خستگی و انرژی منفی در حمید انباشته می شود، دیگر نمی تواند "کمک کننده شاد و خندان" باقی بماند . مریم تا این زمان خوشحال و راضی مشغول خرید بوده و از شوهرش و شرایط او غافل شده( به نوعی غیرمستقیم باعث آزار حمید شده). بعد حمید شروع می کند به "زجر دادن" مریم و ناله و فریاد زدن. اینجا مریم نقش و جایگاهش تغییر می کند و تبدیل می شود به زن ساکت و صبوری که غرغرهای همسرش را تحمل می کند و باید با سازگاری بداخلاقی همسرش را تحمل کند. اگر دقت کنیم می بینیم که در این رابطه هر دو نفر به نوعی در یک وضعیت آسیب و آزاردهنده درگیر شده اند و هر دو در یک جور بازی با هم مشارکت می کنند. و البته مدام نقش های آن دو تغییر می کند و می چرخد.
به رابطه بالا در زبان "روش تحلیل رفتار متقابل" بازی روانی می گویند. وقتی الگوهای ثابتی در یک یا چند رابطه متقابلا تکرار می شوند و معمولا نتایج قابل پیش بینی را به همراه دارند بازی نام می گیرند. غالبا بازیهای روانی با احساسات خاصی همراه هستند، خشم، غم یا.....احساساتی که به نوعی به آنها عادت کرده ایم و ناخودآگاه دوست داریم آنها را تجربه کنیم.
در مثال بالا حمید و مریم در نوعی بازی گرفتار هستند و هردوگمان می کنند برای فرار از موقعیت بوجود آمده انتخابی ندارند. یا فکر می کنند به هزار و یک دلیل راهی جز این نیست که طبق الگوی بالا عمل کنند. اگر با عینک روان شناسی "روش تحلیل رفتار متقابل" به چنین وضعیت هایی( مثل خرید مریم و حمید) نگاه کنیم لازم است توضیح دهیم که ما به عنوان انسانهای بالغ و آگاه اگر انتخاب می کنیم که کاری را انجام دهیم، مسئولیت آن عمل و عواقبش را هم می پذیریم. یعنی در مثال بالا حمید طبق تجربه می داند که معمولا خرید کردن مریم طولانی است و ترافیک عصر غیرقابل اجتناب است( با توجه به نوع خرید کردن همسرش). با همه این اوصاف غرغر کردن یا عصبیت به عنوان یک عکس العمل "غیر بالغانه" محسوب می شود. معمولا وقتی ما می توانیم نتیجه شرایطی را پیش بینی کنیم لازم است از نظر روانی خود را آماده کنیم تا موقعیت را همانگونه که هست بپذیریم. در مثالی که آورده شد یکی از دلایل خشم یا کلافگی حمید این است که او "دوست نداشته" یا "نمی خواسته" برای خرید مریم را همراهی کند و به نوعی "مجبور شده" به خرید برود. این اجبار فشار و عصبیتی را تولید می کند که به صورت اتوماتیک بعد از مدتی خود را نشان می دهد. دقیقا نکته این بحث در اینجاست که ما "وقتی علی رغم میلمان به کاری مبادرت می کنیم" یا " اگر بیش از سهم خود مسئولیتی را قبول کنیم" در آن رابطه خاص و مورد بحث نقش "ناجی" را به عهده گرفته ایم. وقتی "ناجی" کسی/ کسانی می شویم معمولا در همان سیکل معیوب ذکر شده قرار می گیریم. یعنی ابتدا "می خواهیم کمک کنیم" و بعد "خسته می شویم" و کلافگی خود را بر سر او که "یاری اش داده ایم" تخلیه می کنیم. به این ترتیب آیا کمک ما مثبت است؟ می توان گفت "ناجیگری" یکی از اشتباهات عاطفی است که می تواند آثار منفی زیادی برای ما، دیگران و روابط مان به همراه داشته باشد.
برای جبران مافات چنین اشتباهی لازم است کسی که معمولا "ناجی" کسی/ کسانی می شود؛ به این کار خاتمه دهد. پایان دادن به چنین عادتی بسیار دشوار است چون تجربه آن را دارم. شاید عملی تر این باشد که کم کم این نوع عمل را کنار بگذاریم. یکی از استراتژی های خوب این است که وقتی می خواهیم کاری را برای کسی انجام دهیم از خود بپرسیم "آیا می توانم این کار را انجام دهم؟ آیا می خواهم به او کمک کنم؟". گاهی بعضی افراد عادت می کنند که به دیگران تکیه کنند و به این ترتیب با "ناجیگری" به ضعف آنها کمک می کنیم. بعلاوه لازم است به خاطر داشته باشیم که اگر از روی اجبار کاری را انجام دهیم، دیر یا زود ممکن است انباشت احساسات منفی دامن " قربانی" را بگیرد. به این ترتیب ممکن است ما باعث آزار فردی شویم که محتاج کمک ما بوده. و شاید این آزار نسبت به آن کمک اولیه آثار زیان باری را برای "قربانی" به همراه داشته باشد. بنابراین عقل و بلوغ ما ایجاب می کند که حساب شده عمل کنیم. از آنجا که احساسات ما و دیگران اهمیت دارند، تنها بر انجام مسئولیت ها یا برداشتن بار دیگران تاکید نکنیم و آثار عملی و عاطفی آن کمک ها را هم در نظر داشته باشیم. آگاهی ما نسبت به عکس العمل های عاطفی خود و دیگران می تواند باعث شود کمتر مرتکب اشتباهاتی عاطفی از این دست شویم.
اینکه چرا کارهایی می کنیم که خود یا دیگران را آزار می دهیم، دلایل مختلفی می تواند داشته باشد که خارج از بحث ما در اینجاست. در این مجال کوتاه می توان در این باره گفت که اشتباهات عاطفی چه هستند؟ چه خطاهایی در ارتباطات ما "اشتباه عاطفی" محسوب می شوند؟
اشتباه اول: دروغ گفتن/پوشاندن حقیقت
عجب اشتباهی! گرحکم شود که مست گیرند...در شهر هرآنچه هست گیرند!؟
از اشتباهات عاطفی این است که بخش یا بخش هایی از حقیقت را بپوشانیم یا درباره آنچه رخ داده یا چیزهایی که اتفاق نیفتاده دروغ بگوییم. می دانم در آموزه های عرفی و دینی ما "دروغ گفتن" گناه بزرگی محسوب می شود و ما نباید دروغ بگوییم! اما نمی دانم چه شد که.....از این بایدها و نبایدها و آنچه هست یا جامعه تحمیل می کند می گذرم، چون محل این بحث ها "فلسفه" یا "جامعه شناسی" است. ما می خواهیم از روابط کوچک در سطح خانواده حرف بزنیم. از رابطه مادر با پسر نوجوانش، پدر و دختر 9 ساله اش یا رابطه مردخانه و همسرش. از رابطه هایی که عشق و صمیمیت جزء جدایی ناپذیر آن تعاملات هستند.
مثال اول: نسیم 13 ساله از مدرسه به خانه می رسد و سریع می رود توی اتاق خودش و در را یم بندد. مادر از سرعت حرکت دخترک و دستپاچگی او حس می کند، کاسه ای زیر نیم کاسه است. میرود پشت در اتاق و می ایستد، درمیزند.صدای موسیقی بلند از اتاق به گوش می رسد، مادر بلندتر در می زند، دختر نمی شنود. مادرفریاد می زند. صدای موسیقی قطع می شود. نسیم بیرون می آید، و با لحنی تند می پرسد "بله؟!". مادر می گوید " اگه گرسنه ای بیا توی آشپزخونه چیزی بخور!". نسیم می گوید "نه! نمی خورم!" و بعد در را می بندد. یک ساعت بعد، مادر دوباره سری به دخترک می زند. موسیقی همچنان بلند و آزاردهنده است. مادر بلند فریاد یم زند "صداشو کم کن!کر شدم" و صدای موسیقی کم می شود، مادر درمیزند تا وارد اتاق شود اما نسیم خیلی تمایلی ندارد که مادر وارد حیطه "خصوصی" اش بشود. مادر می پرسد "میشه یه سری بیام توی اتاق؟"..نسیم باتردید می گوید "باشه". مادر نسیم می رود و روی تخت دختر می نشیند. به نسیم می گوید" امروز خیلی باعجله رفتی توی اتاقت، چیزی شده؟" نسیم می گوید"نه!چطور مگه؟". مادر می گوید "وقتی باعجله رفتی توی اتاقت و سریع در روبستی حس کردم چیزی شده". نسیم چیزی نمی گوید. چند روز بعد....نسیم در اتاق مشغول خواندن کتابی است که مادر در می زند و سریع وارد اتاق می شود. نسیم کتاب را زیر پتو پنهان می کند. مادر می پرسد "نسیم جان چیزی شده؟" نسیم می گوید "نه!". مادر می پرسد "اونچیزی که قایم کردی چی بود؟" نسیم چیزی نمی گوید...بعد از یک مکث کوتاه،مادر به دخترک نزدیک می شود و با لحنی مهربان در چشمان دختر نگاه می کند، ومی گوید "دخترم خودت هم می دونی که ما توی خونه چیزی رو از همدیگه پنهان نمی کنیم"، "لطفا راستش رو به من بگو". نسیم بعد از کمی این پا و آن پا کردن می گوید "این کتاب رو دوستم بهم داده، می گه خیلی باحاله!"..مادر نگاهی می کند و می بیند یک رمان عشقی است، از آن رمان های بی سرو ته که پر از تحریک عواطف نوجوانان است. مادر اصلا از این کتابها خوشش نمی آید و فکر می کند " چه اتلاف وقتی!" به نسیم می گوید" این کتاب رو بی اجازه مدرسه ردوبدل کردین؟" نسیم می گوید "بله". مادر می گوید "دخترم حالا که این کتاب رو گرفتی و گذشت اما از این به بعد اگر خواستید با دوستان مدرسه چیزی مبادله کنید توی مدرسه این کار رو نکنید. و تو هم برای پس دادن این کتاب از دوستت دعوت کن بیاد خونه ما تا اون رو پس بگیره یا ما با هم بریم دم در خونه اونها و این کار رو انجام بدیم. نسیم کمی فکر می کند و می گوید" آخه اینطوری بچه ها فکر می کنند من بچه ننه ام!".مادر می گوید " مگه تو بچه ننه ای؟". نسیم می گوید "نه!".
چند نکته در این مثال هست:
مادر/پدر در صورتی می تواند به دختر/پسرش بگوید " ما توی خونه چیزی رو از هم پنهان نمی کنیم" که روابط در خانواده به دروغ یا پرده پوشی یا مصلحت اندیشی آلوده نباشد. درخانه ای که بزرگترها به خاطر مسایل بزرگ و کوچک دروغ می گویند، بچه ها هم یاد می گیرند که به خاطر "منافعی" می شود روی واقعیت ها سرپوش گذاشت. نمی شود استانداردها را دوگانه تعریف کرد ، یعنی مادر یا پدر وقتی پای مصلحت پیش می آید بر پنهان کاری خود اصرار ورزند اما از فرزندان انتظار صداقت داشته باشند. بچه ها متوجه دروغ ها یا پرده پوشی ها می شوند و از شیوه های رفتاری والدین خود الگو می گیرند. اگر بچه هایمان به ما دروغ می گویند ، دقت کنیم و ببینیم کجا و از چه کسی این شیوه را آموخته اند؟ در سنین نوجوانی دروغ مثل مواد مخدر خطرناک است.
وقتی فرزند نوجوان داریم نمی توانیم کارهای او را کنترل کنیم و نحوه فکر کردن، عواطف و احساسات جوشان یا شیوه های عملی گاه شتاب زده اش را مطابق سلیقه و شرایط سنی خود مدیریت کنیم. او ممکن است کارهای زیادی انجام دهد که مطابق معیارهای ما نباشد، چون او یک انسان متفاوت از ماست با نگاه و ویژگیهای فردی خودش. شاید بهترین کاری که می توانیم بکنیم این است که حد ومرزهایی تعیین کنیم که قابل دستیابی باشند. مهم این است که در خانواده چارچوب های عاطفی ، عقیدتی و رفتاری تعریف کنیم و همه موظف به رعایت آن قواعد باشیم. از مهمترین قواعد ارتباطی در خانواده این است که باهم صادق باشیم.
مثال دوم:
غزاله و جعفر ده سال است که با هم ازدواج کرده اند. روزی غزاله در یک مهمانی متوجه می شود که چند زن درحال پچ پچ مدام درباره او وجعفر هستند. کنجکاو می شود و نزدیکتر می نشیند، از فاصله ای حرف های آنها را به صورت مبهم می شنود، با تعجب می شنود که آنها از ازدواج جعفر و رابطه اش با زنی می گویند. غزاله گیج و آشفته مهمانی را سرمی کند تا به خانه برسد. بدخواب شده و با قرص آرام بخش سعی می کند بخوابد، اما نیمه شب با خوابهای آشفته از خواب می پرد. جعفر، تا آن لحظه متوجه آشفتگی زن نشده بود، می پرسد چته؟ مریضی؟ غزاله در سکوت و خودخوری بی حرف و سخنی سر بر بالش می گذارد. و تا صبح پلک نمی زند. صبح خود را به خواب می زند تا جعفر سرکار برود. و بعد از رفتن شوهر تا غروب فکر و خیال می کند.جعفر شب که به خانه می رسد صورت زن را پف کرده و چشمانش را سرخ می بیند. در سکوت شام می خورند. و شب بی حرفی به رختخواب میروند. غزاله نمی داند چطور افکارش را بیرون بریزد و با خود درگیر می شود تا صبح. چند روز به این منوال می گذرد. یک روز صبح جمعه که قرار است زن و شوهر به منزل مادرشوهر بروند، غزاله شروع می کند به غرغرکردن با خودش، کلافه و پر از خشم می شود. خود غزاله هم از خشم خود تعجب می کند. او معمولا زنی آرام و سازگار بود. جعفر از رفتارهای غزاله گیج می شود. غزاله می گوید "من نمی تونم بیام خونه مامان اینا". جعفر از تعجب خشکش می زند. غزاله شروع می کند به گریه، می رود به اتاق خواب و در را می بندد. جعفر نمی داند چه باید بکند. پشت در منتظر می ماند و فکر می کند زن باید خود بیرون بیاید. مدتی پشت در صبر می کند و بعد می گوید "دیر میشه غزال، نمی آیی". و غزاله در سکوت گریه می کند. جعفر فکر می کند شاید باید او را به حال خود رها کند و آزادش بگذارد. می رود و شب وقتی باز می گردد، غزاله از خانه رفته است. جعفر به موبایلش زنگ می زند و می پرسد " این وقت شب کجایی؟". غزاله می گوید "خونه مامان اینا". جعفر نمیفهمد! "غزاله چیزی شد؟ چرا چند وقته یه طوری شدی؟" غزاله تلفن را قطع می کند، چون نمی تواند حرف بزند از بغض. فردا صبح جعفر قبل از اینکه سر کار برود به منزل مادر غزاله می رود. سراغ غزاله می رود، آرام خوابیده. آرام نوازشش می کند. غزاله بی حرکت چشم باز می کند. جعفر می گوید "تو رو خدا بگو چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟ من دارم خل میشم!" غزاله در سکوت نگاه می کند. جعفر آن روز مرخصی می گیرد. به غزاله می گوید خواهش می کنم بیا بریم یه دوری بزنیم بیرون و یه هوا عوض کنیم. غزاله هیچ انگیزه ای برای رفتن ندارد، او در ذهنش و در تنهایی جفعر را به دادگاه برده و از محکمه بازگشته و فکر می کند حرفی برای گفتن ندارد. جعفر بیشتر می ترسد، چون نگاه غزاله غریبه شده. جعفر باز التماس می کند، خواهش می کنم بیا یه سر بریم بیرون، اینجا نمی توانیم حرف بزنیم. لباس های غزاله را می آورد و آرام آرام کمک می کند تا بپوشد.غزاله انگار فرو ریخته و شکسته است. جعفر با مادر غزاله صحبت می کند و غزاله را می برد برای هواخوری. غزاله همچنان در سکوت، برای خود عزاداری می کند. جعفر شروع می کند به قربان صدقه رفتن زن. غزاله بعد از مدتی به جعفر نگاه می کند و می گوید "دروغگو!". جعفر خشکش می زند. غزاله می گوید " تو زن داری!یکی غیر از من". جعفر نمی داند چه جوابی بدهد. غزاله ادامه می دهد "توی مهمونی اون شب، چند هفته پیش از خانمهای توی اون جمع شنیدم، چقدر دروغگویی! چقدر خوب نقش بازی می کنی". جعفر می گوید "نه به جان مادرم! اینطوری که میگی نیست..باور کن قضیه اینطوری نیست" غزاله با پوزخندی می گوید "چطوریه قصه پس!؟". جعفر شروع می کند به توضیح دادن "قبل از اینکه با تو ازدواج کنم، رفتیم یه جایی خواستگاری، خانواده ها خیلی باهم جور بودند اما من از اون دختر خانم خیلی خوشم نیومد. با فشار مادرم عقد کردیم اما بعد از چند ماه عقد، جدا شدیم چون من هیچ تمایلی به اون دختر نداشتم!" غزاله بعد از اینکه داستان را می شنود حالش بهتر نمی شود، احساس می کند جعفر به او خیانت کرده! با پوشاندن حقیقت" و رابطه آنها دچار شکافی عمیق می شود که شاید ماهها باید برای پرکردن این شکاف تلاش کرد تا اعتماد آسیب دیده را ترمیم نمود. غزاله از آن روز با خودش فکر می کند "ممکن است چیز دیگری را هم از من پنهان کنه؟" یا "از کجا معلومه که راست میگه؟". شاید اگر جعفر بر پوشاندن حقیقت اصراری نداشت و 10 سال این اتفاق را از زندگی خود پاک نمی کرد، شاید اگر خود او این موضوع را به غزاله گفته بود، چنین شکافی میان آن دو ایجاد نمی شد.
پایان.
نظرات